محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. اهالی ادبیات ایران ممکن است با هم سر دولتآبادی دعوا داشته باشند اما حتمن یکی از رمانهای «کلیدر»، «روزگار سپری شدهی مردم سالخورده» یا «جای خالی سلوچ» را به عنوان منتخبی از ده رمان برتر تاریخ ادبیات ایران به رسمیت میشناسند.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. تعداد زیادی رمان، نوول و داستان کوتاه نوشته است و من یکی معتقدم در خیلی از آنها قلماش حرف ندارد. در کتاب «رد گفت و گزار سپنج» مجموعه مقالههایش را منتشر کرده که در میان آنها برخی را باید بارها و بارها خواند. یک گفت و گوی دراز آهنگ با او هم منتشر شده است که پهلو به عالی میزند.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. در چند فیلم بازی کرده است که معروفترینشان «گاو» یکی از سه فیلمی است که تاریخ سینمای ایران را تکان داد. چند فیلمنامه نوشته است. چند نمایشنامه نوشته است. در تئاتر بازی کرده است و همبازی و همبند سعید سلطانپور بوده است. از میان نوشتههایش آوسنههای بابا سبحان را مسعود کیمیایی در خاک فیلم کرده است. همین کیمیایی در «گوزنها» هم گوشهی چشمی به «تنگنا» داشته است. و این گوزنها به طرز حیرتآوری با سینما رکس آبادان و جنبش چریکی پیوند خورده است.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است. در ابتدای انقلاب دبیر سندیکای هنرمندان تئاتر بوده است. عضو شورای نویسندهگان و هنرمندان ایران بوده است. در دورهی سوم کانون نویسندهگان ایران فعال بوده و عضو هیات برگزاری مجمع عمومی و نیز عضو نهمین و دهمین هیات دبیران کانون بوده است.
محمود دولتآبادی آدم شناخته شدهیی است و وقتی در مورد خودش و شاملو میگوید: «ما از نسل دایناسورهاییم» یعنی هم بزرگیم و هم داریم منقرض میشویم، آدم باورش میشود. درست به همین اعتبار، آدمی که مدعی خیلی چیزها باشد و پوپر و لوتر ایرانی باشد و دائم حافظ و مولوی قرقره کند، بدون هیچ پردهپوشی اخلاقی گه میخورد که دولتآبادی را نشناسد و بنویسد: «به جستجو برآمدم که قصه چیست و محمود دولتآباد کیست» و بعد از دوستانش که لابد بعد از سالها از راهروهای اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات و سانسورخانههای اسلامی بیرون آمدهاند تا در حلقهی «کیان»، کیان نظام را حفظ کنند، بپرسد و بفهمد که «خبر آوردند خفتهای است در غاری نزدیک دولتآباد که پس از ۳۰ سال ناگهان بیخواب شده و دست و رو نشسته به پشت میز خطابه پرتاب شده و به حیا و ادب پشت کرده و صدا درشت کرده و با "سخافت و شناعت" از معلمی به نام عبدالکریم سروش سخن رانده و او را "شیخ انقلاب فرهنگی" خوانده و دروغ در دغل کرده و متکبرانه با حق جدل کرده است».
عبدالکریم سروش هم آدم شناخته شدهیی است. اول انقلابیها خوب او را به یاد میآورند که حنجرهاش را برای انقلاب فرهنگی و ایدئولوژی انقلاب که حالا اسلامی شده بود، میدراند. اول انقلابیها به خصوص آن دانشجویان و استادانی که اخراج شدند و سر از اوین در نیاوردند یا درآوردند و بر حسب اتفاق در خاورانها پنهانشان نکردند، او را خوب میشناسند.
عبدالکریم سروش آدم شناخته شدهیی است و هرچه هم که فلسفیده باشد فرقی نمیکند. یک عده آدم بیکار هنوز در این جهان پیدا میشوند که نگذارند جلادها و تصفیهچیها خودشان را «پانزدهمین فیلسوف تاثیرگذار جهان» جا بزنند. هر چقدر هم که بگوید: «اگر تصفیه کار خلافی بوده که در شورا انجام شده است، همه بودند»، باز یک عده پیدا میشوند که او را چون شناخته شده است بشناسند و بگویند آن «همهی» دیگر را هم فراموش نمیکنیم، خودت را بین جمعیت گم نکن!
پس به اعتبار همهی این خطهایی که در بالا به قول قدما «نوشته آمد»، جنس شناخته شدهگی محمود دولتآبادی و شناخته شدهگی عبدالکریم سروش با هم فرق میکند و درست اینجاست که باید به محمود دولتآبادی برگشت. اگر یقهی کسی گرفتنی باشد این محمود دولتآبادی است.
لطفن متعهد نباشید استاد!
روزگاری هنرمندان و نویسندهگان متعهد یقهی هرچه هنرمند و نویسندهی غیر متعهد بود را میگرفتند و به زور میخواستند تعهد را به طرف حقنه کنند. انقلاب که اسلامی شد، تازه بر تختنشستهگان دمار از روزگار متعهدهای «ضدانقلاب» و غیرمتعهدهای «فاسد و غربزده» با هم درآوردند. بعد بین متعهدها و غیرمتعهدها آتشبس اعلام شد. یک بازار مکارهیی هم ساختند که هر از چندی یک بار کسی برود آرمانش را یا هنرش را بفروشد و قدر ببیند و بر صدر بنشیند.
این آتشبس ادامه پیدا کرد. نه که بحث وظیفهی اجتماعی هنر و ادبیات تمام شده باشد اما همه فهمیدیم که به زور نمیشود کسی را متعهد کرد و هر اثر غیرمتعهدی را هم نباید روانهی چالهی مستراح کرد. حتا کم کم فهمیدیم میان آثار متعهد هم خیلیها هستند که باید انداختشان دور. حالا اگر کسی هم پیدا شود و بخواهد یقهی غیرمتعهدها را بگیرد دیگر کسی برایش تره هم خورد نمیکند.
محمود دولتآبادی در این میان از آنهایی است که اصرار دارد متعهد باقی بماند و چه چیزی خجستهتر از این در زمانهی بی همه چیز بی مبالاتی. شکی نیست که دولتآبادی متعهد است. شکی نیست که وجدان دولتآبادی از در خانه ماندن معذب میشود. شکی نیست که دولتآبادی حرف دایناسور همنسلش، بامداد شاعر را قبول دارد که میگفت: «رسالت تاریخی روشنفکران پناه امن جستن را تجویز نمیکند». با این وجود مشکل از همین نقطه آغاز میشود. از تعهد محمود دولتآبادی در روزگار انقراض متعهدها.
وقتی «میشود» متعهد باش
محمود دولتآبادی متعهد است. او در هشت سال دولت خاتمی تا جایی که میتوانست از خاتمی و طرفدارانش دفاع کرد، در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و شوراها و حتا کنفرانس برلین. مانند خیلی از ما که این کار را میکردیم و هنوز هم میتوانیم از کارهایی که آن زمان کردیم دفاع کنیم. بعضی وقتها هم زیادی دفاع کرد مانند نامهی سرگشادهیی که برای خاتمی نوشت و همین کنفرانس برلین. بعد از محمد معین حمایت کرد. بعد که نشد از ترس «فاشیسم» از علیاکبر هاشمی رفسنجانی حمایت کرد. حالا هم دارد از میر حسین موسوی حمایت میکند.
محمود دولتآبادی تنها نیست. صفحههای روزنامههای موسمیِ این روزها پُرند از هنرمندان و نویسندهگانی که مانند محمود دولتآبادی نتوانستهاند در برابر وجدان معذبشان سکوت کنند و این روزها دارند تند و تند از میر حسین موسوی و مهدی کروبی حمایت میکنند. آنها هنرمندان و نویسندهگانیاند که هر چند سال یک بار برای حضور در نمایش انتخابات به میدان میآیند تا هم متعهد باشند و هم متعهد نباشند.
هنوز آنقدر خارجنشین نشدهام که گمان کنم هر کسی رای بدهد یا برای یکی از گزینههای انتخاباتی حکومت تبلیغ کند، خائن است یا گمان کنم که هر کسی در ایران نفس میکشد و اثرش، مثله شده و پاره پاره، از زیر ساتور ارشاد اسلامی رد میشود، حتمن باید به جایی وابسته باشد. اما یک پرسش جانم را آزار میدهد. بسیاری از هنرمندان و نویسندهگانی که این روزها به میدان آمدهاند به اینترنت دسترسی دارند. بسیاری از آنها سایت و وبلاگ و فیس بوک و اورکات دارند. لااقل میتوان فکر کرد وقتشان را در اتاقهای چت و سایتهای پورنو نمیگذرانند (آنگونه که اکثریت کاربران اینترنت در ایران در چنین فضاهایی جولان میدهند) یا حداقل همهی وقتشان را در چنین فضاهایی نمیگذرانند. پس لابد باید خبر داشته باشند که در ایران حوادث دیگری هم غیر از انتخابات رخ میدهد.
احتمالن خبر دارند که کارگرانی اعتصاب میکنند و بازداشت میشوند و تشکلهایی کارگری وجود دارند. احتمالن خبر دارند که کمپین یک میلیون امضایی وجود دارد که اعضایش به شکلی مداوم بازداشت میشوند اما هنوز به مبارزهاش ادامه میدهد. احتمالن خبر دارند که دهها دانشجو در ماههای اخیر به زندان رفتهاند و احتمالن خبر دارند که دانشگاه هرگز سکوت پادگانی را نپذیرفته است. احتمالن از مبارزات معلمان و اقوام غیر فارس خبر دارند. آیا در جای دیگری غیر از ستادهای انتخاباتی نمیتوان و نباید متعهد بود؟
ماجرا همه این است. ستادهای انتخاباتی همان محلی است که هم میتوان متعهد بود و هم نبود. میتوان خواهان تغییر همه چیز شد اما تنها تا آنجایی که به واقع هیچ چیز تغییر نکند. تا آنجایی که راحت «آرامسایشگاه» در هم نریزد. میتوان تا آنجایی از پناه امن بیرون آمد که میگذارند و میشود. تا آنجایی که گزندی در کار نیست.
روایت تلخی ولی در کار است. لیلا حاتمی، یکی از ستایشبرانگیزترین هنرپیشههای چند سال اخیر سینما برای آمدن خاتمی گریه میکند. محمود دولتآبادی، بزرگترین رماننویس زندهی نسل قبل در مراسم میر حسین موسوی سخنرانی میکند. بابک احمدی که کتاب عظیمی هم در نقد مارکس دارد، زیر سایهی کروبی مینشیند. و همهی ما و آنها فراموش میکنیم تنها چهار سال پیش همین هنرمندان و نویسندهگان و حتا بیشتر از اینان به صحنه آمدند تا هاشمی رفسنجانی را بر تخت بنشانند و محمود احمدینژاد از صندوق برآمد.
بازی در حال تکرار است. کار به دستان حکومتی آزمودهاند چگونه مردم را وارد نمایش کنند. صدا و سیما برای موسوی محدود میشود. شایعه پشت شایعه تا مردم باور کنند که موسوی آمده تا «پرده و پر بگشاید». شایعه میآید که مقام رهبری دلش با احمدینژاد است و هیچ کس از خودش نمیپرسد اگر آن خبری که آمد و روایت کرد موسوی پس از گرفتن تضمینهایی از خامنهیی به میدان آمده است، درست بود، چرا این مقام معظم رهبری از همان اول این تضمینها را داد؟ چرا کاری نکرد که موسوی اصلن نیاید که حالا مجبور شود به ایما و اشاره برساند که دلش با کیست؟ و هیچکس به یاد نمیآورد همانهایی که سالهاست در شرق و هممیهن و شهروند امروز در مضرات حضور سیاسی هنرمندان و نویسندهگان مینویسند این روزها دم به دم دنبال امضا و گفت و گو و یادداشت حمایتی میگردند.
این صحنهی نمایش است. یک تئاتر زندهی واقعی که نویسندهگان و هنرمندان را برای آرایش آن نیاز دارند. اما تنها برای آرایش آن چرا که مردم را با چیز دیگری وارد نمایش کردهاند. مردم را با زندگی واقعی میتوان به صحنه کشید. زندگی واقعی یعنی درست آنجایی که هنرمندان و نویسندهگان سالهاست در آن غایبند. آنها تنها فریفتهی سیمای خود شدهاند، هرچند همین چهار سال پیش این لعاب دروغین فرو ریخته باشد. اینجاست که به تلخی باید نوشت: آنها تنها مترسکند. مترسکهایی که حتا کلاغهای جالیز هم جدیشان نمیگیرند.
0 comments:
Post a Comment